محل تبلیغات شما
داستان پنجم


 

هوا خیلی گرم بود. زمین خشک و ترک‌خورده بود. داغی خورشید زمین را می‌سوزاند. زمین، داغی خورشید را پس می‌زد و به چهره رهگذران می‌پاشید. "محمد" خسته از گرما و تنهایی به سوی چادری که در آن زندگی می‌کرد، راه افتاد.

او کودک هفت ساله‌ای بود. سالها بود که از مادرش "آمنه" جدا شده بود و در کنار دایه‌اش "حلیمه" زندگی می‌کرد. مادرش او را به حلیمه سپرده بود تا در بیابان پرورشش دهد و از او مردی کارآمد و توانا بسازد. حلیمه او را خیلی دوست داشت. می‌دید که با حضور محمد، برکت و سعادت به خانه او رو کرده است. حلیمه در کودکی به محمد شیر داده بود. او چند فرزند دیگر هم داشت. به آنها هم شیر داده بود و دوستشان می‌داشت. محمد همبازی و دوست پسرانش بود، اگر چه آنها هر روز تنهایش می‌گذاشتند و به سر کارشان می‌رفتند. با این همه نمی‌توانست به فکر بردارانش که فرزندان دیگر حلیمه بودند، نباشد.

گرمای زیاد آن روز، باعث شده بود محمد تنهایی و نبودن برادرانش را بیشتر حس کند. آرام‌آرام، جلو رفت تا به چادر رسید. دایه‌اش حلیمه زیر چادر نشته بود و کارهای روزانه‌اش را انجام می‌داد. محمد به دایه‌اش سلام داد.

- سلام پسرم. چرا بیرون ایستاده‌ای؟ هوا خیلی گرم است. بیا توی چادر. بیا زیر سایه چادر بشین و کمی استراحت کن.

محمد حرف مادرش را گوش کرد. وارد چادر شد. گوشه‌ای نشست. حلیمه از جا بلند شد و کاسه‌ای برداشت. توی کاسه شیر ریخت و به دست محمد داد و گفت:بنوش پسرم. شیر را توی چادر زیر سایه نگاه می‌دارم که خنک بماند. گرما حتماً ناراحتت کرده است. این شیر خنک را بنوش.»

محمد لبخندی تشکرآمیز زد. کاسه شیر را گرفت و جرعه‌ای از آن را نوشید. ناگهان به یاد چیزی افتاد. کاسه شیر را روی زمین گذاشت. رو به حلیمه کرد و پرسید:برادرانم کجا هستند؟ چرا آنها هر روز در این هوای سوزان بیرون می‌روند؟»

حلیمه گفت:فرزندم، آنها از تو بزرگتر هستند. هر روز به صحرا می‌روند تا گوسفندانمان را بچرانند.» چهره محمد درهم رفت. کمی فکر کرد. بعد رو به مادرش کرد و به آرامی گفت:مادر! تو درباره من و برادرانم با انصاف رفتار نکرده‌ای.»

حلیمه ناراحت شد. فکر کرد محمد از او ناراحت است. به کنار محمد آمد و از او پرسید:چرا فرزندم، مگر من چکار کرده‌ام؟»

محمد گفت:آیا درست است که من زیر سایه چادر بنشینم و شیر بنوشم، اما برادرانم زیر این آفتاب سوزان در صحرا و بیابان گوسفند بچرانند؟»

دل حلیمه از شادی پر شد. دلش نمی‌خواست محمد هفت‌ساله هم همراه بچه‌های بزرگش به به صحرا برود، اما بزرگواری محمد، دل او را لبریز از شادی کرد. به چهره محمد نگاه محبت‌آمیزی انداخت و گفت:تو هنوز خیلی کوچکی؛ اما باید فکری کنم که همراه برادرانت باشی.»

فردای آن روز حلیمه محمد را خوب شست؛ موی سرش را شانه زد؛ لباس مناسب صحرا به تنش پوشاند و او را همراه بردارانش به صحرا فرستاد تا گوستفند بچراند.

محمد هفت‌ساله خوشحال شد؛ زیرا دیگر میان او و برادرانش فرقی نبود.

دانلود مولتی هک پابجی PUBG MOBILE شبیه ساز کامپیوتر 2019

(( گیاهان بد جنس و اصبانی ))

(( آقا مورچه پر تلاش ))

محمد ,حلیمه ,شیر ,چادر ,صحرا ,روز ,و به ,او را ,بود و ,به صحرا ,زیر سایه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

tajhizate_nezami خون دلی که لعل شد