سلام دوستان
اگر از علاقه مندان به بازی PUBG باشید، یقیناً یکی از نسخه های این بازی برای موبایل و یا کامپیوتر را تجربه کرده اید. با توجه به این که بازی PUBG MOBILE یک بازی رایگان است و خیلی ها به سختی می توانند در گوشی های هوشمندشون این بازی را انجام دهند. از شبیه سازهایی مانند BlueStacks و یا Tencent استفاده می کنند که می توانند بازی های موبایل را روی کامپیوتر اجرا کنند. در این مطلب قصد داریم چیتی را به شما معرفی کنیم که همه فن حریف است که از تمامی قابلیت های آن می توانید در بروز ترین نسخه پابجی موبایل استفاده کنید.
دانلود و بروز رسانی این چیت فعلا به صورت رایگان قرار گرفته است. در حال حاضر چیت در تاریخ 28 مهر 1398 بروز شده و بر روی جدیدترین نسخه پابجی 15.0 کار خواهد کرد.
برای دانلود بر روی دانلود زیر کلیک کنید .
رمز فایل فشرده شده daramad98.ir می باشد
آموزش استفاده از چیت پابجی بر روی شبیه ساز
ابتدا از لینک بالا جدیدترین نسخه را دانلود کنید. قبل از خارج کردن از حالت فشرده حتما آنتی ویروس خود را خاموش کنید.زیرا بعضی از آنتی ویروس ها به این فایل حساسیت نشان می دهد و ممکن است چیت را پاک کنند. سپس بازی را در شبیه ساز بلو استکس یا تنسنت اجرا کنید و بعد از لود بازی، یکی از فایل های درون چیت که با فرمت exe هستند را اجرا کنید. باید مانند تصویر بالا چیت باز شده و آماده تنظیم شما باشد. همچنین برای رفاه شما دوستان، بعضی از کاربردهای چیت را به انگلیسی نوشتیم که در تصویر بالا مشخص است.
قابلیت های چیت
امیدوارم از مطلب هایی که خوانده اید خوشتان آمده باشد
داستان
" گیاهان بد جنس "
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچ کس نبود
باغبون بذرهای گندم رو توی زمین کاشت . بعد زمین رو آبیاری کرد .آب به دونه های گندم توی دل زمین رسید. گندمها جوونه زدن و سبز شدن و بعد از مدتی از دل خاک بیرون زدن و زیر نور آفتاب زندگی خوبی رو آغاز کردن.
گندما خیلی مهربون و با ادب بودن .اونا دوست داشتن با همه ی سبزه ها و گیاهای توی باغ دوست بشن.
اما یه روز دیدن باغبون با قیچی باغبونی اومده و می خواد بعضی از گیاهای توی باغ رو بچینه. مثل اینکه باغبون اون گیاهارو دوست نداشت. گندما از این کار باغبون ناراحت شدن و اخم کردن. باغبون که قضیه رو فهمید لبخندی زد و دست از کار کشید و رفت.طولی نکشید که زندگی قشنگ گندمها خراب شد .آخه بعضی از گیاهای توی باغ، با بدجنسی شروع کردن به اذیت کردن گندما. اونا خشن و عصبانی بودن. همش غذای گندما رو می خوردن و جای اونارو تنگ می کردن . گیاهای عصبانی، انقدر به این کارها ادامه دادن که نزدیک بود گندمها مریض و زرد بشن. این وضعیت خیلی طول نکشید تا اینکه باغبون دوباره با قیچی علف چینی وارد باغ شد و از گندما پرسید : حالا دوست دارید این گیاهای بدجنس رو از توی باغ جمع کنم؟”گندما که تازه متوجه ماجرا شده بودن لبخندی زدن و از باغبون عذرخواهی کردن.
باغبون به گندما گفت که اینا علف هرز هستند .اینا اصلا گندم نیستن ونمی تونن دوست شما باشن. علفهای هرز دشمن شما هستند و شما نباید با دشمنان بدجنس خودتون قصد دوستی کنید.
باغبون اون روز تا شب کار کرد و علفهای هرز رو از توی باغ جمع کرد. از اون به بعد دوباره شادی و سلامتی به زندگی گندما برگشت .
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، یه باغی بود ، باغ سرسبز و زیبا ، با درختان میوه ، چشمه قشنگ ، توی این باغ حیوانات زیادی زندگی میکردند مثل موش زبل ، سنجاب کوچولو ، خاله سوسکه و آقا مورچه
هر روز صبح که خورشید یواش یواش طلوع میکرد حیوانات باغ از لانه هاشون بیرون میومدند و دنبال کار خودشون میرفتند بعضی ها به دنبال غذا میرفتند ، بعضی خانه خودشون رو درست میکردند و خلاصه هر کدوم مشغول کاری میشدند حیوانات باغ علاوه از اینکه باید غذای هر روزشون رو پیدا میکردند برای فصل سرد زمستان هم غذا باید ذخیره میکردند
بین حیوانات باغ ، اونی که از همه پرتلاش بود آقا مورچه بود آقا مورچه زودتر از همه از خونه اش بیرون می اومد و دیرتر از همه دست از کار میکشید. یکی از روزها ، آقا مورچه همینطور که میگشت یک غذای خوب و خوشمزه پیدا کرد منتهی این غذا بزرگ و سنگین بود آقا مورچه تصمیم گرفت که این غذا رو هر طوری شده به خونه اش برسونه پس با هر زحمتی که بود این غذا رو برداشت و به طرف خونه اش آورد تا اینکه تو وسط راه به یک دیواری رسید همیشه این دیوار رو به راحتی بالا میرفت ولی این بار چون بارش سنگین بود کارش سخت بود برای اینکار ابتدا آقا مورچه یه استراحت کوتاهی کرد بعد با عزمی راسخ تصمیم گرفت از دیوار بالا بره بار اول تا وسط راه رفت ولی نتونست ادامه بده و از همون جا افتاد دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد باز هم افتاد بار سوم ، بار چهارم ، پنجم و همینطور ادامه میداد و از تلاش و کوشش خسته نمی شد و با خودش میگفت من هر طوری شده باید از روی دیوار بالا برم، من باید این بار رو به خونه برسونم والا تو زمستان غذای کافی برای خوردن نخواهم داشت ، بالاخره بعد از چندین بار تلاش توانست بار رو از روی دیوار عبور بده و به خونه اش برسونه
دوستاش که تلاش و زحمت کشیدن آقا مورچه رو میدیدند میگفتند آقا مورچه بابا چه خبره ، چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ، برو یه خورده هم استراحت کن ، ولی آقا مورچه به اونا میگفت الان فصل تلاش و کوشش هست و شما هم باید تلاش کنید
روزها گذشت و فصل زمستان با بارش برف از راه رسید هوا سرد شد حیوانات باغ به خونه هاشون رفتند
یه روز ، موش زبل توی خونه اش میخواست غذا بخوره که دید هیچ غذایی نداره با خودش فکر کرد چیکار کنم ، چیکار نکنم همینطور که نمی تونم بشینم شکمم قار قور میکنه ، دید هیچ چاره ای نداره الا اینکه تو هوای سرد، میان برفها دنبال غذا بگرده ، موش زبل همینطور که دنبال غذا میگشت خاله سوسکه و سنجاب کوچولو رو هم دید که اونا هم با زحمت فراوان دارن دنبال غذا میگردن هر روز تو هوای سرد این حیوانات مجبور بودند برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند تا از گرسنگی نمیرند ، یه روز موش زبل به دوستاش گفت هیچ توجه کردین که آقا مورچه اصلا بیرون نمی آید من فکر کنم آقا مورچه غذا داشته باشه بعد همگی به خونه آقا مورچه رفتند ، اقا مورچه گفت بله من غذای کافی دارم و فصل زمستان رو به راحتی سپری میکنم چون من تابستان ، فکر امروز رو میکردم و به همین خاطر بیشتر تلاش میکردم ، شما هم باید در فصل تابستان ، فکر روزهای سرد زمستان را بکنید و تلاشتون رو بیشتر کنید . موش زبل به بقیه حیوانات گفت اگه موافق باشین آقا مورچه رو بعنوان رئیس خودمون انتخاب کنیم و به حرفاش گوش دهیم و از تجربیاتش استفاده کنیم همه حیوانات موافقت کردند و آقا مورچه رو حسابی تشویق کردند
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
" امید وارم از داستان مورچه پر تلاش خوشتون اومده باشه "
هوا خیلی گرم بود. زمین خشک و ترکخورده بود. داغی خورشید زمین را میسوزاند. زمین، داغی خورشید را پس میزد و به چهره رهگذران میپاشید. "محمد" خسته از گرما و تنهایی به سوی چادری که در آن زندگی میکرد، راه افتاد.
او کودک هفت سالهای بود. سالها بود که از مادرش "آمنه" جدا شده بود و در کنار دایهاش "حلیمه" زندگی میکرد. مادرش او را به حلیمه سپرده بود تا در بیابان پرورشش دهد و از او مردی کارآمد و توانا بسازد. حلیمه او را خیلی دوست داشت. میدید که با حضور محمد، برکت و سعادت به خانه او رو کرده است. حلیمه در کودکی به محمد شیر داده بود. او چند فرزند دیگر هم داشت. به آنها هم شیر داده بود و دوستشان میداشت. محمد همبازی و دوست پسرانش بود، اگر چه آنها هر روز تنهایش میگذاشتند و به سر کارشان میرفتند. با این همه نمیتوانست به فکر بردارانش که فرزندان دیگر حلیمه بودند، نباشد.
گرمای زیاد آن روز، باعث شده بود محمد تنهایی و نبودن برادرانش را بیشتر حس کند. آرامآرام، جلو رفت تا به چادر رسید. دایهاش حلیمه زیر چادر نشته بود و کارهای روزانهاش را انجام میداد. محمد به دایهاش سلام داد.
- سلام پسرم. چرا بیرون ایستادهای؟ هوا خیلی گرم است. بیا توی چادر. بیا زیر سایه چادر بشین و کمی استراحت کن.
محمد حرف مادرش را گوش کرد. وارد چادر شد. گوشهای نشست. حلیمه از جا بلند شد و کاسهای برداشت. توی کاسه شیر ریخت و به دست محمد داد و گفت:بنوش پسرم. شیر را توی چادر زیر سایه نگاه میدارم که خنک بماند. گرما حتماً ناراحتت کرده است. این شیر خنک را بنوش.»
محمد لبخندی تشکرآمیز زد. کاسه شیر را گرفت و جرعهای از آن را نوشید. ناگهان به یاد چیزی افتاد. کاسه شیر را روی زمین گذاشت. رو به حلیمه کرد و پرسید:برادرانم کجا هستند؟ چرا آنها هر روز در این هوای سوزان بیرون میروند؟»
حلیمه گفت:فرزندم، آنها از تو بزرگتر هستند. هر روز به صحرا میروند تا گوسفندانمان را بچرانند.» چهره محمد درهم رفت. کمی فکر کرد. بعد رو به مادرش کرد و به آرامی گفت:مادر! تو درباره من و برادرانم با انصاف رفتار نکردهای.»
حلیمه ناراحت شد. فکر کرد محمد از او ناراحت است. به کنار محمد آمد و از او پرسید:چرا فرزندم، مگر من چکار کردهام؟»
محمد گفت:آیا درست است که من زیر سایه چادر بنشینم و شیر بنوشم، اما برادرانم زیر این آفتاب سوزان در صحرا و بیابان گوسفند بچرانند؟»
دل حلیمه از شادی پر شد. دلش نمیخواست محمد هفتساله هم همراه بچههای بزرگش به به صحرا برود، اما بزرگواری محمد، دل او را لبریز از شادی کرد. به چهره محمد نگاه محبتآمیزی انداخت و گفت:تو هنوز خیلی کوچکی؛ اما باید فکری کنم که همراه برادرانت باشی.»
فردای آن روز حلیمه محمد را خوب شست؛ موی سرش را شانه زد؛ لباس مناسب صحرا به تنش پوشاند و او را همراه بردارانش به صحرا فرستاد تا گوستفند بچراند.
محمد هفتساله خوشحال شد؛ زیرا دیگر میان او و برادرانش فرقی نبود.
درباره این سایت